نشسته بر سر نخل بلندی
کنار دوستان بگو بخندی
در اوج ریز بودن همچو قند است
ببین خارک چقد تو دل پسندی
شعر از : محمد عالیپور (مقداد)
نشسته بر سر نخل بلندی
کنار دوستان بگو بخندی
در اوج ریز بودن همچو قند است
ببین خارک چقد تو دل پسندی
شعر از : محمد عالیپور (مقداد)
هر انسانی عطر خاصی دارد
گاهی برخی عجیب بوی خدا می دهند
این آدمها فقط راست میگویند
راست می گویند با چاشنی قشنگ ” مهر”
لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،
لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است
لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست
در لبخندشان خدا را میبینی
اینها ساده اند
حرف زدنشان
راه رفتنشان
نگاهشان
ادعا ندارند، بی آلایشند، پاک و مهربان
“حاج رجب” هم از همین نوع آدم هاست
خداوند ایشان را حفظ فرماید
لحظه ها تنها مهاجرانی هستند که هرگز باز نخواهند گشت
امیدوارم لحظه لحظه های زندگیتون پر از حالِ خوب و عاری از هر گونه غم و اندوه باشد
میگویند انسانهای خوب خوشه های مرواریدند که داشتن آنها ثروت و دیدن آنها لذت است.
هم چون دفعات پیشین از دورهمی هایی که تحت عنوان نوای همدلی برگزار میشود توفیق نصیب شد با دیگر همراهان در محضر حاج غلام عالیپور و خانواده بزرگ و خوب و باصفایشان باشیم.
از خداوند منان رقم زدن بهترین ها را برایشان آرزو دارم.
مردادماه ۱۳۹۸
گلدانهای لبخند را
در حیاط چهره بگذارید
چشم هایتان را آب بزنید
پلکهای خسته را جارو کنید
نان تازهای از سرکوچه نشاط بگیرید هر روز،
بنشینید عشق بخورید
و چای بنوشید
و به خداوند و همه سلام بگوئید
اردیبهشت ۱۳۹۸
باران که نکرده ست چو دست تو ثوابی
یا حضرت رحمان به کسی چون تو خطابی
دریای پر از گوهر بخشش به تبسم
گردیده خلاصه همه در چشمه نابی
پروانه چرا پر نکشد رو به دل کوه
اوج “جبل النور “نشسته است عقابی
در سردترین تلخ ترین تار ترین ها
شب می شکند با نفس برق ،شهابی
در چشم تماشای تو ” مدثر” از آن روز
شد قامت برخیز و بترسان ز عذابی
چون قاب شود روی تو در چشم محمد (ص)
لبخند رضایت بشود زینت قابی
در تشنه ترین وادی و تاریکترین آب
آنجا که بجنگند به سودای سرابی
مصداق “من الماء” حیات همه ی خاک
تو روشنی ماه ترین چشمه آبی
ای قافله های همه ایثار به نامت
خورشید ، نگاه تو چو از مهر بتابی
یکبار حرا بود و قلم بود بخوان بود
آغوش تو منزلگه آیات ، کتابی
آغوش تو آرامش جانی همه پرسش
تابشنود از وحی به کرات جوابی
ای تکیه گه خلق عظیم همه هستی
عشقت که تواند که درآرد به حساب
“کوثر” ز تو سرشار شد از فیض الهی
آنقدر فراوان که ندارند نصابی
از مهر تو توحید نشسته است به جانها
افتاده از آلودگی شرک نقابی
آن سال که غمگین تر از آن سال نبوده ست
شد خاک میان دل و دلدار حجابی
بردار” خدیجه “تو سر از خاک و بریز اشک
بت هاست که پنهان شده در رنگ و لعابی
پروانه چرا پر نکشد باز سوی کوه
اوج جبل النور نشسته است عقابی
مکه مکرمه ؛ ١٣٩٧/٠٥/٢١
ای آفتاب عشق
آنگاه که لبخند می زنی
آسمان میبارد
بهار منعکس میشود
زمین وام میگیرد
غزل بنام تو آغاز زندگیست
پس لبخند بزن
چو زیبا می شود ایمان
اگر در عرصه و معیار آزادی شود تضمین
که با شمشیر هرگز
دوستیها سر نمی گیرد
و دین را غیر وجدان و ضمیر روشن انسان مخاطب نیست
نمی بارد فقط از ابر آزادی و باغ عشق جز با آن نمی روید
اگر شدم هم نشین قدرت و ثروت
نهادی میشود ابزار حاکم
تا بسوزد باغ و باغبان عشق آزادی
دستی به شانه ام گذاشت
خواندم تمام مطلبش
پاسخ ندادمش
لبریز پاسخ است
فردا که دیدمش
خوشحال می نمود
راه های بسته را
با عشق می گشود